ღ ღmtwoღ ღ

وای خدایاپدرم دراومد!!جاتون خالی قالب وبم خراب شده بود!این وبم خیلی برام مهم بودوگرنه بی خیالش می شدم!

یه عالم هنوزکاردارم!

فقط یه سوال:به نظرتون دوست داشتن فقط بایدبازبون بیان شه؟ینی بانگاه هیچ مفهومی نداره؟!

 

+نوشته شده در سه شنبه 29 آذر 1390برچسب:,ساعت21:34توسط M2 | |

باورت گربشودیانشودحرفی نیست،امانفسم میگیرددرهوایی که نفس های تونیست

 

 


 

 

+نوشته شده در سه شنبه 29 آذر 1390برچسب:,ساعت14:32توسط M2 | |

نگاهت رابه کسی دوزکه قلبش برای توبتپد

چشمانت رابانگاه کسی آشناکن که زندگی رادرک کرده باشه

سرت راروی شانه کسی بگذارکه ازصدای تپشهای قلبت تورابشناسد

آرامش نگاهت رابه قلبی پیوندبزن که بی ریاترین باشد

لبخندنت رانثارکسی کن که دل به زمین نداده باشد

رویایت راباچهره ی کسی تصویرکن که زیبایی رااحساس کرده باشد

چشم به راه کسی باش که توراانتظارکشیده باشد

اماعاشق کسی باش که تک تک سلولهای بدنش تقدس عشق رادرک کند

 

 

ای کاش معنی واقعی عشق گم نمیشدکه هرچی پیداشه اسمشوبزارن عشق!این کلمه شده سرزبونی ترین حرف همه!

به نظرمن خیلی کم دیگه پیدامیشه که معنی این کلمه رودرست درک کرده باشه!

+نوشته شده در یک شنبه 27 آذر 1390برچسب:,ساعت15:51توسط M2 | |

دوست داشتن یه طرفه رودوست ندارم....یعنی نمیدونم اونم مثل من هست یانه....کاراش که شبیه خودمه ولی....

ولی خدااااااااااااااایادوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسش داررررررررررررررررررررررررررررم!

مواظبش باشی خداجوووووونم!

+نوشته شده در پنج شنبه 24 آذر 1390برچسب:,ساعت20:0توسط M2 | |

 

برای عشق تمنا كن ولی خار نشو

برای عشق قبول كن ولی غرورت را از دست نده

برای عشق گریه كن ولی به كسی نگو

برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه

برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشكن

برای عشق جون خودتو بده ولی جون كسی رو نگیر

برای عشق وصال كن ولی فرار نكن

برای عشق زندگی كن ولی عاشقانه زندگی كن

برای عشق بمیر ولی كسی رو نكش
 
برای عشق خودت باش ولی خوب باش

+نوشته شده در پنج شنبه 24 آذر 1390برچسب:,ساعت19:52توسط M2 | |

 

می دونی چرا وقتی میخوای بری تو رویا چشمهات رو میبندی؟؟؟؟ وقتی میخوای گریه کنی چشمهات رو میبندی؟؟؟ وقتی میخوای خدارو صدا کنی چشمهات رو میبندی؟؟؟ وقتی میخوای کسی رو ببوسی چشمهات رو میبندی؟؟؟؟ چون قشنگ ترین لحظات این دنیا قابل دیدن نیستن

+نوشته شده در پنج شنبه 24 آذر 1390برچسب:,ساعت19:25توسط M2 | |

آدم چقدرمیتونه یه رازوتودلش نگه داره....

خدایااااااااااا....غرورمودوست دارم ولی گاهی اوقات خسته میشم!ا

زبودن ونبودنش!ازدیدن وندیدنش! ازبودن ونبودنم ازدیدن وندیدنم!

دلم تنگه...شایداونم...شایدولی!

حرفی تاگفته نشه یه رازه تاوقتیکه تودلت باشه وجزخودت وخدای خودت ندونه میشه رازولی همین که یه نفرحتی یه نفراونوبشنوه دیگه ازحالت رازبودنش درمیاد!

کاشکی آدماازاون چیزاییکه تودل هم میگذشت باخبربودن...کاشکی اهمیت میدادن....

کاشکی دوست داشتن یه اسم دیگه داشت ...دوست دارم یه طور دیگه بیان میشد...شایداونطوری چیزیم به اسم دلتنگی وغرورونمیدونم خیلی چیزایی دیگه وجودنداشت...

شایداونطوری صفحه های وبم با این چیزاپرنمیشد!وای خداکمکم کن!!!!

حالایه سوال ازاوناییکه خوندن:

شمااگه بخواین به یک نفربفهمونیددوستش داریدچی کارمیکنید؟

آخیش یکم راحت شدم!!!

بابای!

+نوشته شده در چهار شنبه 23 آذر 1390برچسب:,ساعت19:26توسط M2 | |

 

يک نفر در همين نزديکي ها
چيزي
به وسعت يک زندگي برايت جا گذاشته است ...
خيالت راحت باشد
آرام چشمهايت را ببند
... يکنفر براي همه نگراني هايت بيدار است
يکنفر که از همه زيبايي هاي دنيا
تنها تو را باور دارد ...

+نوشته شده در چهار شنبه 23 آذر 1390برچسب:,ساعت19:25توسط M2 | |

 


 

 

دلم یک غریبه می خواهد

بیاید بنشیند فقط سکوت کند

من هـی حرف بزنم
...

و بزنم و بزنم

تا کمی کم شود از این همه بار

بعد بلند شود و برود

نه نصیحتی نه.....

!انگار نه انگار

واااااااااااای خدایااااااااااااااااااااااا!!!

+نوشته شده در چهار شنبه 23 آذر 1390برچسب:,ساعت19:20توسط M2 | |

 

وقتی دلم خسته می‌شود،

برایش از فردایی روشن می‌خوانم

به‌یادش می‌آورم که چه دل‌هایی را از خستگی به درآورده!


وقی دلم خسته می‌شود،

می‌نشینم و برایش آرام نجوا می‌کنم

گرد و غبارش را با اشک می‌گیرم

و از شادی که در راه است، می‌گویم.

وقتی دلم خسته می‌شود،

دوست را صدا می‌زنم


و به خدایی که بزرگ است، می‌سپارم‌اش...

 

+نوشته شده در چهار شنبه 23 آذر 1390برچسب:,ساعت19:8توسط M2 | |

 

صبر کن سهراب!
 گفته بودی قایقی خواهم ساخت!
 قایقت جادارد؟
 من هم از همهمه اهل زمین دلگیرم...


+نوشته شده در چهار شنبه 23 آذر 1390برچسب:,ساعت19:6توسط M2 | |

خداوندا

اگر روزی بشر گردی
زحال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شدی از قصه خلقت
از اینجا از آنجا بودنت !

  

 

 

اگه میخوای بقیشوبخونی بروادامه مطلب....


ادامه مطلب

+نوشته شده در یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:,ساعت17:49توسط M2 | |

سلاااااااااام نانازاچطورین؟خوبین؟تعطیلیاخوش گذشت!؟من که ای بدک نیسم!تعطیلیاهم ای بدک نگذشت خوب که...نمیدونم درکل خداروشکر!!!وااااااااای اینقددرس دارموسرم شلوغه که وقت نمیکنم حتی بیام وبموآپ کنم! خب ازدرس وتعطیلی بگذریم!

نمیدونم چی شداومدم وب حرف بزنم!شماوقتی درموردیه موضوع باخودتون درگیری دارین چی کارمیکنید؟!وقتی نمیتونیددرموردیه موضوع باهیچکی صحبت کنید؟!وای گیرکردم! واقعاحالم خوش نیس ازیک موضوع میپرم به یه موضوع دیگه!!!!

یه چیزدیگه شایدخنده دار!تاحالاشده تصمیم بگیرید یه رفتاریایه اخلاقتونوعوض کنید!!ه من تصمیم گرفتم به دوماه نرسیدآنچنان تغییرکرد که بیشتردوستام صداشون دراومده!!!یعنی افتضاح عوض شد!

خداییش نمیدونم این حرفاروبراچی نوشتم!ولی عیب نداره دفترخاطره که ندارم یعنی دارم هاولی گلی هستش!اینارواینجانوشتم برام میمونه بعدایکم بهشون میخندم!!!

همیشه شنگول باشیدخندونم باشیدبابای!!

+نوشته شده در شنبه 19 آذر 1390برچسب:,ساعت15:0توسط M2 | |

خدایا!!!

+نوشته شده در پنج شنبه 10 آذر 1390برچسب:,ساعت18:34توسط M2 | |

 سلام نانازا!!!!!خوبین؟!شعریامتنی که پایین صفحه براتون گذاشتم جالبه!من که خوندم یه جوری احساس شعربامن برابربودبه خاطرهمین گذاشتمش تووبم!شماهم بخونیدنظرتونوبگییییییییین!!!!!!

وقتی از عشق می گفتم تجسم میکرد در ذهن خسته اش ..

دروغ و خودخواهی را،

شکست و جدایی را

شاید ذره ایی صداقت و وفا

و دیگر هیچ !!

وقتی از عشق می گفتم در نگاه پر معنایش زلالی اشکهای بی طاقتی آزارم میداد

گویی او از عشق و عاشقی نفرتی عمیق دارد !!

وقتی از عشق می گفتم به نقطه ایی مبهم خیره میماند!

نمیدانم شاید

به عشقش

به گذر ثانیه های عمرش

به صداقت و وفای به عهدش

وشاید به جدایی از یارش فکر میکرد !!

صورتش در عین زیبایی غمی آشکار داشت که هر بار نگاهش میکردم دلم می لرزید !

نمیدانم عشق با این همه زیبایی چگونه برای او زشتی مطلق بود !!

نمیدانم عشق کدام رویش را نشان او داده بود که اینگونه بیزار بود از دقایق عاشقی اش

از دریچه نفرت به عشق نگاه میکرد و این برایم معمایی حل نشده بود !!

می گفت:

وقتی در اوج دوست داشتن ، در اوج خواستن ناگهان تنها میشوی …

وقتی تمام وجودت پر میشود از بودنش، از حضور نابش و ناگهان دقیقه ها باز میمانند از گذر


لحظه های عبورش …

وقتی با تمام وجود تکیه میکنی بر عاشقی عشقت و ناگهان عشقت بی رمق میشود از تکیه


گاه بودن…

وقتی در نگاهش عاشقی اش را می بینی و یکباره عشق را در میان حجمه نگاهش گم میکنی…

وقتی آغوش گرمش مامنی است برای دلتنگیهایت و ناگهان در میان هجوم نگاه های هرزه

آغوشش را گم میکنی …

وقتی لمس دستانش همه دلخوشیت است و یکباره دستانت را خالی از دلخوشی میبینی…

وقتی روزهای دیدارش فاصله میگیرد از بی تابی دل عاشقت …

آنجاست که

” به بیرحمی عشق ایمان می آوری”

به او گفتم:

عشق موهبتی است الهی !!

این ماییم که با اشتباهاتمان روشنایی و نورش را میگیریم و ظلمت و تاریکی به آن هدیه میکنیم !!

آری عشق زیباست اگر زیبا دیده شود و پاک بماند …

+نوشته شده در چهار شنبه 9 آذر 1390برچسب:,ساعت21:25توسط M2 | |

 

در زير باران نشسته بودم… چشمم را به آسمان دوخته بودم… چشمم را به ابرهاي سرگردان دوخته بودم… انتظار مي کشيدم… انتظار قطره اي عاشق از باران که از آسمان بيايد و بر چشمانم بنشيند… تا شايد چشمانم عاشق آن قطره شود…
باران مي باريد آسمان مي ناليد، ابرها بي قرار بودند… صداي رعد ابرها سکوت آسمان را در هم شکسته بود… خيس خيس شده بودم، مثل پرنده اي در زير باران…! دوست داشتم پرواز کنم در اوج آسمانها تا شايد خودم قطره عاشق را ميان اين همه قطره پيدا کنم… مي دانستم قطره هايي که از آسمان مي ريزد اشکهاي آسمان است… اشکهايي که هر قطره از آن خاطره اي بيش نبود...
در روياهايم پروازکردم، در اوج آسمانها، در ميان ابرها، در ميان قطره ها! چطور مي شود از ميان اين همه قطره باران، قطره عاشق را پيدا کرد؟! قطره هايي که هر وقت به زمين ميريخت يا به دريا مي رفت!، يا به رودخانه!، يا به صحرا مي رفت و به زمين فرو مي رفت و يا بر روي گل مي نشست!… من به دنبال قطره اي بودم که بر روي چشمانم بنشيند نه قطره اي که عاشق دريا يا گل شود… و يا اينکه ناپديد شود!… من قطره عاشق را مي خواستم که يک رنگ باشد!… همان رنگ باران عشق من…!
نگاهم به باران بود، در دلم چه غوغايي بود!… انتظار به سر رسيد، قطره عاشق به چشمانم نرسيد!… باران کم کم داشت رد خود را گم مي کرد… و آسمان داشت آرام ميگرفت! دلم نمي خواست آسمان آرام بگيرد اما…! من نا اميد نشدم و باز هم منتظر ماندم… آنقدر انتظار کشيدم تا… قطره آخر باران را از آن بالاها مي ديدم… قطره اي که آرزو داشتم به چشمانم بنشيند… آرزو داشتم بيايد و با چشمانم دوست شود… قطره باران داشت به سوي چشمانم مي آمد… نگاهم همچنان به آن قطره بود… طوفان سعي داشت قطره را از چشمانم جدا کند و نگذارد به چشمانم بنشيند اما آن قطره عشق با طوفان جنگيد، از طوفان گذشت و به چشمانم نشست…چه لحظه قشنگي… در همان لحظه که قطره باران عشقم داشت به زمين مي ريخت چشمان من هم شروع به اشک ريختن کرد… اشکهايم با آن قطره يکي شده بود… احساس کردم قطره عاشق در قلبم نشسته… به قطره وابسته شدم… آن قطره پاک پاک بود چون از آسمان آمده بود… همان قطره اي که باران عشقم به من هديه داد…

 

  


 

+نوشته شده در سه شنبه 17 آذر 1390برچسب:,ساعت21:3توسط M2 | |

می پرسی تو را دوست دارم؟
حتی اگر بخواهم پاسخ دهم نمی توانم
مگر می شود با کلمات، احساس دستها را بیان کرد؟
مگر ممکن است با عبارات شرح داد که آن زمان که با دیدگان پر اندیشه و روشن بین به من می نگری چه نشاط و لطفی دلم را فرا می گیرد؟
می پرسی تو را دوست دارم؟ مگر واقعا پاسخ این سوال را نمی دانی؟
مگر خاموشی من، راز دلم را به تو نمی گوید؟
مگر آه سوزان از سر نهان خبر نمی دهد؟
راستی آیا شکوه آمیخته به بیم و امید، که من هر لحظه هم می خواهم به زبان آورم و هم سعی می کنم که از دل بر لبم نرسد، راز پنهان مرا به تو نمی گوید؟
عزیز من! چطور نمی بینی که سراپای من از عشق به تو حکایت می کند ؟ همه ذرات وجود من با تو حدیث عشق می گویند، بجز زبانم که خاموش است...

+نوشته شده در سه شنبه 8 آذر 1390برچسب:,ساعت19:0توسط M2 | |